دین برنامه زندگی است یا برنامه مرگ؟

یادم می آید در دوران دبستان شعری درباره قرآن داشتیم که می گفت:

قرآن که کتاب آسمانی ماست                        برنامه زندگانی ماست

وقتی هم دین را در کتابها برایمان تعریف می کردند، آن را نوعی برنامه زندگی برای سعادت دنیا و آخرت بشر تعریف می کردند.

اما امروز دین ما در دنیای ما چه تأثیری دارد؟ چقدر از دین برای سعادت دنیایمان استفاده کرده ایم.

اکثر توصیه های معلمان دینی و مبلغان ما هم یا دعوت به بهشت است یا رهایی از جهنم یا امید ثواب! (یعنی همه برای بعد از مرگ!)

پس سهم دنیا چه می شود؟ قسمت «برنامه زندگی»اش کجاست؟

یک ادعا:

دین ما طوری برنامه ریزی شده است که اگر (بنابر فرض محال) زندگی در همین دنیا خلاصه شود و آخرت و بهشت و جهنمی وجود نداشته باشد، عمل کننده به دین و انسان دین دار، خوشبخت ترین و سعادتمند ترین و لذت بخش ترین زندگی را خواهد داشت!

پذیرفتن این ادعا از روی تعبد کار آسانی است.

اما باور قلبی و پذیرفتن عقلی اش چندان هم ساده نیست!

برای اینکه دین برای امثال ما خلاصه شده در چند کلمه خاص که به دلیل شدت استعمال برای خود ما هم خسته کننده شده، ‌چه رسد که مستمعین و جوانان و نوجوانان

اگر به ما بگویند با شنیدن واژه «دین» و بدون فکر کردن، چند کلمه را که به ذهنتان خطور می کند، بنویسید، چه می نویسیم: نماز، حجاب و . . .

اما اگر از قالب این چند کلمه خاص بیرون بیاییم، و به مغز و حقیقت دین توجه کنیم، درمی یابیم که اغلب دستورات دین تأثیری شگفت انگیز در زندگی دنیای ما می گذارد و این نوشتار سعی دارد تا در آینده نزدیک برخی از آنها را در حد بضاعت و بر مبنای تجربه نویسنده بیان کند.

7. ضایع شدن حق

یکی از جاهایی که اعصابمون و آرامشمون حسابی داغون میشه جاییه که بهمون ظلم شده و حقی ازمون ضایع شده.

بعضیهامون فریاد میزنیم و تا حقمون رو نگیریم ساکت نمیشینیم، بعضی هامون سکوت می کنیم و بعضی هامون هم که زورمون نمیرسه، مدام غرغر می کنیم و هرجا میشینیم بد و بیراه میگیم.

اما واقعاً در مقایسه با چنین پدیده ای که کم هم نیست باید چکار کرد؟

اگه الان بگم: تا اونجایی که میشه بهتره از حقمون گذشت کنیم، مردم چی میگن؟

یه تعدادی وجهه دینی میگیرن و میگن: زیر بار زور نباید رفت!

یه تعدادی میگن: حق گرفتنی است نه دادنی!

یه تعدادی هم روح شاعرانه شون گل میکنه و میگن:

ترحم بر پلنگ تیزدندان                         ستمکاری بود بر گوسفندان

اما من اینجا یه سؤال می کنم:

اگه به شما بگن حق شما یه دونه «پفک نمکیه» که باید برای بدست آوردنش فاصله تبریز تا تهران را طی کنی، کسی حاضر میشه بره حقش رو بگیره؟

حتماً نه!

پس، گرفتن حق همیشه هم لازم، عاقلانه و ضروری نیست!

پس اینجا یه حساب و کتابی لازمه!

باید فکر کنیم ببینیم چی از دست میدیم و چی بدست میاریم و آیا اون چیزی که بدست میاریم ارزش اون هزینه رو داره یا نه؟

خب؛ پس باید بریم به سراغ ارزشهامون!

چی برامون خیلی مهمه؟ پول؟ شغل؟ تحصیلات؟ وجهه اجتماعی؟ مقام؟ خانواده؟ دوست؟ سلامتی؟ اعصاب راحت؟ آرامش؟ یا . . .

کدوم رو حاضریم به خاطر کدوم فدا کنیم؟

اگه یکی از اعضاء خانواده مون مریض بشه حاضریم از پول و شغل و تحصیلات بگذریم تا بدستش بیاریم!

گاهی برای اعصاب آروم و آرامش روحی حاضریم میلیونها تومان خرج کنیم! و . . .

حالا فکر کنین گاهی برای کمتر دادن کرایه تاکسی دل یه انسان رو می شکنیم!

گاهی برای حل مشکل یه کار اداری با کارمند دعوا می کنیم و آرامش اون و خودمون رو به هم می زنیم!

گاهی برای یه نمره بیشتر با معلم دعوا می کنیم!

اگه می دونستیم احساس، آرامش و کرامت و روح این انسانهایی که ما به خاطر گرفتن حقمون باهاش بازی می کنیم، چقدر ارزش داره، هیچ وقت حاضر به شکستنش نمی شدیم!

بزرگی می گفت:

کسی که در درون خودش احساس عزت کنه حاضر نمیشه کسی رو تحقیر کنه!

برای همین گفتم تا اونجایی که می تونیم سعی کنیم از حقمون گذشت کنیم برای اینکه: خیلی وقتها در مقابلش روح انسانی قرار داره که برای خدا خیلی عزیزه و ما اون رو در سنجش های خودمون به حساب نمیاریم!

اما این «تا اونجاییه میشه» کجاست؟ یعنی حد این گذشت کجاست؟

یه کمی برگردیم عقب:

اصلاً چرا ظلم نادرسته؟ تا حالا فکر کردین؟ چرا عدالت درسته؟

چون ظلم باعث میشه راه رشد و کمال انسانها بسته بشه و عدالت در حقیقت موانع رشد و شکوفایی انسان رو برطرف میکنه!

پس جایی باید حقمون رو بگیریم و به خاطرش بجنگیم که مانع رشد و شکوفایی انسانی ما بشه!

البته این دیگه بستگی به این داره رشد هرکسی توی چه چیزی باشه؟

رشد شخصیت، انسانی باشه یا رشد حساب بانکی یا مرتبه شغلی یا . . .

انتخاب با شماست!

@ensane_armani

6. نیاز به احترام

یکی دیگه از مسائلی که آرامش ما رو به هم میزنه، توی ارتباط با مردم پیش میاد.

جایی که احساس می کنیم کوچیک شدیم یا بهمون بی احترامی شده.

بعضی هامون سکوت می کنیم و هیچی نمیگیم و فقط غصه می خوریم و بعضی هامون هم سعی می کنیم ناراحتیمون رو به طرف مقابل انتقال بدیم و گاهی هم آنچنان عکس العمل تند نشون میدیم که «به طرف بفهمونیم با کی طرفه»

خیلی وقتها هم وجهه دینی به خودمون می گیریم که مثلاً میخوایم از عزت نفسمون دفاع کنیم؛

غافل از اینکه عزت نفس مربوط به درون خود آدمه و رفتار کسی از بیرون نمیتونه عزت نفس ما رو خدشه دار کنه!

حالا بیاین از بیرون نگاه کنیم:

یه نفر رو در نظر بگیرین که باید در مقابلش خیلی آداب رعایت کنیم، کلمات خاصی به کار به ببریم و خلاصه اگه یه کمی قوانین رو رعایت نکنیم بهش بر می خوره!

شما نسبت به چنین آدمی چه احساسی دارین؟ واقعاً براش احترام قائلین؟ یا نه فقط برای اینکه صداش در نیاد بهش احترام میگذارین؟

دوستش دارین؟ یا اینکه هروقت اسمش میاد دلتون میلرزه و دوست دارین تا اونجایی که ممکنه باهاش روبرو نشین؟

یه مثال دیگه بزنم:

فرض کنین دوتا دوست، دارین:

با یکیشون خیلی راحتین؛ هرچی بهش بگین ناراحت نمیشه، و اگه ازتون توقعی داشته باشه، هیچ فشاری بهتون وارد نمیشه و راحت میتونین تقاضاهاش رو رد کنین یا بهش «نه» بگین.

اما با اون یکی نه؛ خیلی زود بهش برمیخوره، باهاش رودرواسی دارین؛ نمیتونین درخواستش رو رد کنین؛ خیلی نمی تونین باهاش شوخی کنین و . . .

حالا در نظر بگیرین اگه ناچار باشین درخواست یکی از این دوتا رو رد کنین، کدوم رو انتخاب می کنین؟

قاعدتاً اولی رو!

در مقابل کدوم آداب بیشتری رعایت می کنین؟ و ظاهراً احترام میگذارین؟

قاعدتاً دومی!

حالا فکر کنین: کدوم رو بیشتر دوست دارین؟

اولی یا دومی؟

مسلمه اولی براتون عزیزتر و دوست داشتنی تره!

پس می بینین که:

همیشه احترام بیشتر(البته ظاهری) و همه اون چیزی که ما اسمش رو رعایت آداب اجتماعی میگذاریم، به دلیل دوست داشتن قلبی طرف مقابل نیست!

خب، حالا ما دوست داریم برای مردم اولی باشیم یا دومی؟

مسلمه که هرچی بیشتر مردم رو وادار کنیم بهمون احترام بگذارن، بیشتر خودمون رو از چشم اونها انداختیم و محبت قلبی و باطنی رو از خودمون دریغ کردیم!

یادمون باشه مردم یا برای ما قلباً احترام قائل هستند یا نیستند؛ اگه قلباً دوستمون دارند،‌احترام هم میگذارن و ما هم کیفشو می کنیم!

اما اگه واقعاً دوستمون ندارن باید بگردیم دنیال نقطه ضعفهای خودمون یا اینکه در نهایت به این نتیجه برسیم که ما مقصر نیستیم و از ما خطایی سرنزده که در این صورت بازهم نیازی به احترام ظاهری نداریم!

 پس:

برای تسخیر قلبهای مردم بهتره که مردم رو عادت بدیم که تا می تونند با ما راحت باشند و بدون تکلف برخورد کنن.

و بدونیم:

اگه حقیقتاً خوب و دوست داشتنی شدیم، مردم ناخودآگاه و بدون اینکه بخوان، بی اختیار بهمون احترام میگذارن!

کافیه به رفتار خودمون در مقابل اونهایی که دوستشون داریم دقت کنیم؛

پس  درخواست احترام زورکی حتی اگه به نتیجه هم برسه به هیچ دردمون نمی خوره!

سعی کنیم واقعاً قابل احترام و دوست داشتنی باشیم!

@ensane_armani

5. توقعات بیجا و بجا

یکی دیگه از چیزهایی که آرامش روحی ما رو زخمی می کنه، توقعاتیه که از دیگران داریم و برآورده نمیشه که این توقعات میتونه انتظارات بحقی هم باشه!
این مانع اونقدر تأثیر قوی میگذاره که گاهی قلبی رو که باید معدن عشق و محبت باشه به یک جهنم پر از کینه تبدیل می کنه. اما چرا؟
از قدیم بعضی ها گفتن: «اگه نزنی میخوری»
یا یه کمی ملایم تر: «مواظب باش به کسی سواری ندی»
یا اینکه بهمون یاد دادن وقتی 10 تا درخواست داریم مثلاً 20 تا بیان کنیم یا. . .
حالا فکر کنین اگه همه مردم بخوان فقط از هم توقع داشته باشن و مراقب باشن کسی ازشون استفاده نکنه، چه دنیای وحشتناکی پیدا می کنیم؟!
اگه قرار باشه مادر و فرزند، زن و شوهر بخوان فقط روز به روز به توقعاتشون اضافه کنن و هرکدوم بخواد روی سر اون یکی سوار بشه، هیچ خانواده ای روی زمین باقی نمی مونه!
و گذشته از اون اگه قرار باشه ما، هی توقع پشت توقع داشته باشیم و  کسی هم اونها رو انجام نده دیگه چیزی از اعصاب و روان برامون باقی نمی مونه چه برسه به آرامش!
پس معلوم میشه این افاضات قدما! فقط در حد دوستی خاله خرسه است و حتی قابل عمل فردی هم نیست چه برسه به قانون اجتماعی!
اما واقعاً باید با این توقعات اجتماعی چکار کرد؟
اگه یادتون باشه توی موضوع ثابت و متغیر گفتیم که مردم در اختیار ما نیستند و نمی تونیم اونا رو وادار کنیم خواسته های ما رو انجام بدند پس راهش تغییر دادن خودمونه!
یک ادعا:
اگه سعی کنیم توقعاتمون رو از دیگران به صفر نزدیک کنیم به آرامش می رسیم!
حرف عجیبیه! شاید هم کمی خنده دار! و شاید هم باور نکردنی!
اما اگه کمی دقت کنیم متوجه میشیم که:

اونی که ما رو ناراحت میکنه بار روانی انتظارات ماست نه خود انتظارات!
گاهی وقتها انتظارات اونقدر سطحی و پیش پا افتاده است که اگه هرگز هم انجام نشه مشکلی برای ما پیش نمیاره!
مثلاً فرض کنین انتظار داریم یه نفر برای جشن عقدش دعوتمون کنه یا مثلاً روز تولدمون بهمون یه هدیه با ارزش بده!
حالا فکر کنین اگه ما به اون جشن عقد نریم یا اون هدیه رو دریافت نکنیم، چه مشکلی توی زندگیمون پیش میاد؟ حتماً هیچی!
اما گاهی بار روانی این انتظار اونقدر بهمون فشار میاره، اعصابمون رو خرد میکنه تا جایی که گاهی یه دوست جون جونی برامون یه دشمن درجه یک میشه و  . . .
حالا یه کمی برگردین به عقب و جاهایی رو که از یه نفر دلخور شدین یا به خاطر انجام نشدن توقعات آرامشتون به هم خورده، به یاد بیارین:
فکر می کنین توی چندتا از اونا اگه عنصر «توقع» رو حذف کنین، دیگه جایی برای ناراحتی باقی نمی مونه؟

اما حالا میریم سراغ قسمت دوم:

چه جوری توقعاتمون رو کم کنیم؟
این موضوع از اون چیزاییه که نیاز به تمرین و تلقین داره!
البته اولش خیلی سخته، اما به مرور که موفق شدین مزه آرامشش رو هم می چشید و دوباره به جایی میرسید که میگید:«شد، شد؛ نشد، نشد»!
گاهی وقتها ممکنه بار روانی نیاز به یه احترام اونقدر غرور ما رو لکه دار کنه که تحملش برامون خیلی سخت باشه اما فکر کنین:

اون غروری که باعث بشه آرامشمون به هم بخوره،‌همون بهتر که نیست و نابود بشه.

در عوض:

اونی که با حذف توقعات به دست میاریم عزت نفس حقیقیه که فقط با بی نیازی از دیگران حاصل میشه.
فقط یادمون باشه هروقت نیازمون به یک توقع انجام نشدنی خیلی شدید شد، به طرف مقابل فشار نیاریم، غر غر نکنیم، کینه به دل نگیریم،‌ قهر نکنیم . . .فقط:
یه گوشه خلوت پیدا کنیم و دست به دامن قدرت حقیقی بشیم و با دل شکسته و ملتمسانه از خدا بخوایم خودش سیرابمون کنه!
و همیشه دعا کنیم: خدایا ما رو به غیر خودت محتاج نکن.
اینجاست که خدا هم جوری جوابمون رو میده که حتی تصورش رو هم نمی تونستیم بکنیم!

@ensane_armani

4.  آبروداری!

یکی دیگه از جاهایی که گل آرامش ما رو پژمرده می کنه، جاییه که میخوایم خودمون رو غیر از اونی که هستیم نشون بدیم.

در نظر بگیرید وضعیت خونه مون نامرتبه و یه مهمون سرزده برامون میرسه! نگران و مضطرب میشیم! چرا؟!

برای اینکه دوست داشتیم ما رو همیشه مرتب ببینه؛ یعنی فکر کنه که خونه ما همیشه مرتبه! اما آیا واقعاً همین طوره؟ اگه همیشه مرتب بودیم که موقع رسیدن مهمون هم مرتب بودیم و نگرانی نداشتیم!

اما نگرانی و اضطراب وقتی سراغمون میاد که مرتب نیستیم و میخوایم به غلط ما رو مرتب تصور کنن! یعنی به نوعی دوست داریم به مهمون دروغ بگیم!

و جالبه که اغلب ما هم اسم این دروغگویی پنهان را میذاریم: «آبروداری» و به دنبال اون وقتی که مهمون با چهره حقیقی ما مواجه شد، میگیم: «آبروم رفت!»

حالا به کاربردهای همین جمله «آبروم رفت» توی زندگی روزمره دقت کنین:

وقتی توی کلاس برای پرسش صدامون میزنند؛

وقتی جلوی یه آدم خیلی با کلاس یه رفتار اشتباه ازمون سر میزنه؛

و وقتی میخوایم با علم یا مال یا زیبایی مون توجه جلب کنیم و موفق نمیشیم .. .

توی همه این لحظات نگرانیم که نکنه «آبرومون بره»!

حالا یه لحظه توی ذهنتون تصور کنین :

اگه نخوایم خودمون رو بهتر از اونی که هستیم نشون بدیم، یا بهتر بگم اگه از این به بعد تصمیم بگیریم فقط خودمون باشیم چه اتفاقی می افته؟

دیگه نگران مهمون سرزده نیستیم!

اگه از نامرتب بودن خجالت می کشیم سعی می کنیم واقعاً مرتب باشیم (چه با مهمون و چه بدون مهمون)

دیگه نگران درس جواب دادن و امتحان دادن نیستیم بلکه سعی می کنیم واقعاً یاد بگیریم نه اینکه فقط سوال جواب بدیم!

این کار باعث میشه نه تنها آرامش زندگیمون حفظ بشه بلکه روز به روز نقاط ضعف خودمون را بیشتر پیدا کنیم و اونها رو اصلاح کنیم.

و در نهایت :

به جای اینکه سعی کنیم خوب نشون داده بشیم سعی کنیم واقعاً خوب بشیم!

شاید شما هم توی زندگی تون آدمایی رو دیدین که از بس مردم رو فریب دادن، خودشون هم گول خوردن و واقعاً فکر می کنن کسی هستند در حالی که فقط یه بادکنک توخالی اند و وقتی متوجه خالی بودن خودشون میشن که صدای ترکیدن این بادکنک گوش خودشون رو کر میکنه!

هرچند بعد از سالها دروغنمایی و به قولی (آبروداری) زندگی با صداقت خیلی سخته اما مطمئن باشید ارزش آرامش و اصلاح ناشی از اون خیلی خیلی شیرینه به شرطی که نا امید نشیم و به تلاشمون ادامه بدیم

فقط کافیه:

به جای اینکه سعی کنیم خوب نشون داده بشیم سعی کنیم واقعاً خوب باشیم

@ensane_armani

3. تعریف ثابت و متغیر

گفتیم که یکی از موانع آرامش ما اتفاقاتیه که خلاف میلمون پیش میاد این نا آرامی وقتی پیش میاد که تلاش می کنیم حوادث و آدمها را مطابق میل خودمون تغییر بدیم و بسیاری موارد موفق نمیشیم

اما یادمون میره اگه توی چنین مواردی تلاش کنیم خودمون رو تغییر بدیم زودتر به نتیجه میرسیم!

فرض کنید دلمون میخواد به یه اردوی دانشجویی بریم و مثلا پدر بهمون اجازه نمیده؛ چکار می کنیم؟

لابد تموم تلاشمون رو به کار می گیریم تا با زبان خواهش و التماس و گاهی تهدید و تندی اونو راضی کنیم و اگه هم موفق نشدیم، اعصابمون خرد میشه؛ قهر می کنیم و . . .

حالا فرض کنیم اگه «ثابت» و«متغیر» این معادله رو عوض کنیم چی میشه؟

ماها عادت کردیم درخواستها مون رو ثابت در نظر بگیریم و افراد و حوادث رو متغیر!

برای همین هم خیلی وقتها موفق نمیشیم برای اینکه گاهی درخواستهای ما با خواسته های دیگران (که خواسته های اونها هم برای خودشون ثابته)، تصادف میکنه و . . .

حالا بیاین یه بار هم سعی کنیم برعکس عمل کنیم:

یعنی:

حوادث دنیا و مردم را (چون در اختیارما نیست) ثابت در نظر بگیریم و خواسته های خودمون را متغیر!

یعنی توی مثال بالا در نظر بگیریم که اجازه ندادن پدر، ثابته و ناراحت شدن ما متغیر؛

و بعد . . .

خودمون رو برای نرفتن و پذیرفتن آماده کنیم و بدونیم هرچی خدا بخواد به صلاحمونه!

اگه دقت کنین این یه جور جدال بین عقل و نفسه.

توی روش اول درحقیقت اونی که ثابت در نظر گرفته میشه و برای خواسته اش مبارزه میکنه، نفسه؛

اما توی روش دوم عقل تشخیص میده که نمیتونه دنیا و آدمهاش رو تغییر بده پس سعی میکنه خواسته هاش رو تغییر بده.

شاید به نظر برسه که راه دوم راه سختیه چون نفس قویه و عقل ضعیف اما یه مدت که عادت کنیم، به مرور نفس هم از لوس بار اومدن دست بر میداره و مطیع عقل میشه!

و طبیعیه وقتی خواسته های ما ضعیف شد دیگه برآورده نشدنش خیلی اذیتمون نمی کنه و عادت می کنیم که بگیم «شد،شد؛ نشد، نشد»!

اگه یه کمی تصور کنید و باور کنید که زندگی اینجوری، هم ممکنه و هم خیلی شیرین، شما هم قبول می کنین که به سختیهاش می ارزه!

یادتون باشه که میتونیم اجازه ندیم چیزی آرامش رو بهم بزنه!

 البته باید در نظر بگیریم که اگه کسی رو هم به خاطر اشتباه بودن رفتارش بخوایم تغییر بدیم، تا خودش نخواد نمیشه

 

آنچه باید باشیم:

ثابت :دنیا و مردم

متغیر : خواسته های ما

آنچه آرامش ما را به هم می زند:

ثابت : خواسته های ما

متغیر : دنیا و مردم

@ensane_armani

 
مداحی های محرم